آتش ازدرون سرش زبانه کشید بعدصورتش گر گرفت...
کم کم آتش به قلب وشکمش زد...
اوایستاده آتش گرفته بود...
دیگرکاری ازاو ساخته نبود،آتش به چکمه های سرباز که رسید، خاموش شد.
جنازه اش را کنار شومینه انداختند.
سرباز دیگرازکامیون پیاده شد.
روی سقف کامیون نوشته بود:کبریت بی خطر
|
امتیاز مطلب : 198
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46